در ایستگاه غبار آلود زندگی
گاه گاهی
چشمهایم را گم میکنم
نه تمنای یاری دارم ، نه گلایه از بی قراری
تنها خلوتی میخواهم برای گردگیری خاطره هایم
خلوتی که در آن هیچ دستی
مجال لمس مهربانی ام نباش
و هیچ چشم بی وضویی
در محراب نگاه ام نایستد
می بینی آرزوهایم چه انزوای غریبی دارند
غبار این ایستگاه از زنده نبودن عابرین خاموش است
اما خلوت مجال عبور دادن خاموشی است تا ایستگاه لحظه ها حقیقتا غرق زندگی شود.
شاید...
مرسی من همیشه از خواندن نوشته هات لذت می برم و خوشحالم به من سر می زنی
سلام دوست مهربون
از کدام جانب آمده ای ای باد!
که چهار سمتِ مرا روشن می کنی
در این جهانِ چرخان کیستی؟!
تا زلفت را تار به تار آذین کنم
خشنود خشنودی هایت ..برقرار باشی (گل)
مرسی دوست جونم شما هم همین طور
زیبا بود عزیزم
مرسی گلم
سلام خوبی؟
وبلاگ خوبی داری به منم سر بزن
سلام مرسی حتما