نمی خواهم خدایم بیکران باشد
نمی خواهم عظیم و قادر و رحمان
نمی خواهم که باشد اینچنین
آخر خدا را لمس باید کرد
نگو کفر است
خدا را می توان در باوری جا داد که در احساس و ایمان غوطه ور باشد
خدا را می توان بوئید
هر وقت کم می آورم
می گویم
اصلا مهم نیست
اما تو که می دانی نبودنت چقدر مهم است...
صدای رگبار و نسیم صبحگاه زمستانی در گوشم زمزمه می کرد
تمام ترانه ناسروده ی ایامی را که بهاری بودند
بی ترانه مانده بودم
بی ترانه ی بی ترانه...
آنقدر زمین خورده ام که بدانمبرای برخاستننه دستی از برونکه همتی از درونلازم استحالا اما...نمی خواهم برخیزمدر سیاهی این شب بی ماهمی خواهم اندکی بیاسایمفردافردابرمی خیزموقتی که فهمیده باشم چرازمین خورده ام...